فهمیدم که باید راه دوری را برویم با این پاهای خسته !

                   

با این بنده خدا راه افتادیم اما هر چه می رفتیم نمی رسیدیم.پایه ها تمام شد ایستادم پرسیدم چقدر دیگر راه است گفت: همین مقدار باید برویم! ایستادم پرسیدم: پس ازاین فاصله دوم ،دیگر چقدر راه است؟ گفت: چیزی نیست ! ولی وقتی این مسیر تمام شد باز ما را راه برد! در ابتدا خستگی ما را که دید خواست - سطوطه-  موتورهایی که اتاقکی دارد ودر مواقع ضروری تا 10  نفرمسافر حمل می کند!- برای انتقال ما کرایه کند که من اجازه ندادم. 

  حتی گفت لااقل برای اثاثتان گاری بگیرم .گفتم: نه ،لازم نیست، خودمان می آوریم.باید همان موقع می فهمیدم که باید راه دوری را برویم با این پاهای خسته !

دوست عراقی ما باز قبراق به راه ادامه می داد .آنقدر رفت ورفت تا بکلی ما را از کربلا خارج کرد !  وارد حومه شهر شدیم . به ابتدای کوچه ای رسیدیم .چند صد متر دیگر راه  رفتیم تا به حسینیه رسیدیم .در کوچه که می رفت من از منزلی صدای بانگ خروس شنیدم. طاقتم از خستگی تمام شده بود و سر نوروز شاد غرولند می کردم که من با این همه تجربه را دوستش خام کرده واز شهر بیرون آورده بود ! داد زدم آقای نوروز شاد اینجا کجاست که مارا آوردی؟ نگاه کن، خروس داره می خونه! و بچه ها این را تا آخرسفر دست گرفتند و با آب و تاب برای هم نقل می کردند که بابا جان خروووس! داره می خونه!  

علت انتخاب این حسینیه این بود که نسبت به چادر گرمتر بود ولی آفایان فکر این همه راه دراز را نکرده بودند.قدری بهم ریخته بودم که فردا باید این راه را دوباره برگردیم! دو ساعت در راه بودیم! خودم را سرزنش می کردم که چرا طرف عراقی را سوال پیچ بیشتری نکردم و در همان شهر جایی اتراق نکردیم. اتفاقی بود که افتاده بود و ما باید با آن آن کنار می آمدیم و آمدیم !

شب درحسینیه با استقبال گرم میزبانان جوانی که همه سادات بودند روبرو شدیم. بعدها معلوم شد یکی دوتای آنها بسیار به آهنگهای نوحه مداحی حاج محمود کریمی علاقمندند.یکی از آنها از من خواست نوحه ای را که در باره جناب قاسم بود و آهنگ آن خیلی بدلش نشسته بود برایش ترجمه کنم و کردم .

از شام خبری نبود کم کم که نشان دادیم می خواهیم بخوابیم، شام مفصلی آورده بودند .اشتهای زیادی به شام نداشتیم در بین راه شلغم خورده بودیم وسیر شده بودیم. شام مرغ وسوپ و میوه و برنج بود با نان و ترشی . حریف نفس نشدیم با اینکه  اکثرا سرماخورده بودیم، ترشی خوردیم ،خالی بدون غذا و با غذا! خواستند چای بدهند که تشکرکردیم و تن خسته مان را به خواب زدیم .

 نیمه های شب از شدت سوز سرما بیدارشدم .سه نیمه شب بود.کسی ک بیرون رفته بود در ران بسته بود.من دراین روزها به شدت سرماخورده ام و مدام سرفه می کنم .سرفه هایی که چند سانت مرا از سطح زمین بلند می کند .یکی از دوستان داشت بدون هماهنگی با بقیه به حرم می رفت. به او گفتم لااقل کسی را بیدار کن  و به او خبر بده تا صبح که  می بینند،نیستی بدانند کجا رفته ای و تکلیف کیفت هم معلوم شود چون ما فردا اینجا را با اثاث ترک می کنیم و در شهر مستقر می شویم.پذیرفت.در را بستم و دوباره خوابیدم. کمی بعد دوباره بلندشدم.سه ربع ساعتی به اذان صبح مانده بود .چند عراقی داشتند آماده نماز شب می شدند

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.